به گزارش ایراف، آموزش در افغانستان همواره آینهای از وضعیت سیاسی، فکری و مدیریتی حاکمیتها بوده است. هر تغییر در ساختار قدرت، مستقیم یا غیرمستقیم مسیر آموزش را دستخوش تحول یا انحراف کرده و آن را میان دو قطب سنت و مدرنیته معلق نگه داشته است. این نوسانهای پیدرپی، نهتنها مانع شکلگیری یک نظام آموزشی پایدار و هدفمند شده، بلکه پیامدهای عمیق و بلندمدتی بر سرمایه انسانی کشور بر جای گذاشته است؛ پیامدهایی که امروز بیش از هر زمان دیگری خود را نمایان ساختهاند.
افغانستان طی دهههای اخیر تجربه ورود ناپایدار و پرنوسانی به دورهای نیمهمدرن در حوزه آموزش داشته است؛ دورهای که گاه به آرمانهای آموزشی نزدیک شده و گاه تحت فشار واقعیتهای سیاسی، اجتماعی و مدیریتی از مسیر اصلی خود منحرف گردیده است. در مقاطعی که حاکمان با رویکردهای نوین آموزشی همراهی نشان دادهاند، شاهد ارتقای کمّی و کیفی معلمان، گسترش حمایتهای مادی و معنوی و بهبود خروجیهای مراکز آموزشی بودهاست؛ امری که توانسته تحولی نسبی در ساختار آموزش کشور ایجاد کند. در مقابل، هرگاه تأکید حاکمیتها بر الگوهای سنتی و غیرمنعطف آموزشی بوده، بخش عمدهای از دستاوردهای آموزشی با چالشهای جدی مواجه شده است.
این رویکردها، آموزش مدرسهمحور و اندیشهورز را تضعیف کرده و علیرغم مقاومتهای محدود درونی و بیرونی، تلاش برای جبران خسارتهای وارده به نظام آموزشی؛ سالها زمان برده است. همزمان، مدیریتهای نادرست آموزشی که اغلب همسو با تغییر حکومتها بودهاند، این روند ناپایدار را تشدید کرده و بحرانهای پیاپی آموزشی را بهوجود آوردهاند. آموزش فرآیندی زمانبر و تدریجی است که باید در افق دههها و حتی سدهها برنامهریزی شود. مقطعیسازی سیاستهای آموزشی بیشترین آسیب را به دانشآموزان، معلمان و نهادهای آموزشی وارد کرده و پیوستگی لازم برای رشد فکری و مهارتی را از میان برده است. فاصله فزاینده میان آنچه در کتابها، مکاتب و مدارس تدریس میشود با واقعیتهای در حال تحول جامعه و جهان پیرامون، شکافهای عمیق نسلی در نظام آموزشی ایجاد کرده است.
برآیند این نابسامانیها آن بوده که افغانستان امروز با کمبود جدی مدیران متخصص و کارآمد متناسب با نیازهای واقعی جامعه مواجه است. در بسیاری موارد، یا فارغالتحصیلان نظام آموزشی معیوب زمام امور را در دست گرفتهاند، یا افرادی که در بیرون از کشور آموزش دیدهاند، با وجود نگاه علمی، بدون درک عمیق از واقعیتهای بومی افغانستان وارد عرصه مدیریت شدهاند.
از سوی دیگر، نبود جهتگیری روشن و هدفمند در محتوای آموزشی، نوعی سرگردانی فکری و آموزشی را در میان دانشآموزان، معلمان و مراکز آموزشی پدید آورده که خروج از آن مستلزم سیاستهای پایدار و ریلگذاریهای بلندمدت است، نه تصمیمهای مقطعی و شتابزده. در چنین شرایطی، مهارتآموزی و پرورش تفکر انتقادی بهعنوان حلقه مفقوده نظام آموزشی افغانستان همچنان بدون راه حل باقی مانده است؛ معضلی که در بلندمدت به تضعیف بنیانهای توسعه اجتماعی و اقتصادی می انجامد.
بسنده کردن به حفظ ظاهر روند آموزشی، بدون توجه به عمق و کیفیت آن، نیز مزید بر علت شده و بسیاری از صاحبنظران آموزشی را در جلب توجه مسئولان به این مهم؛ با دشواری مواجه ساخته است. افزون بر محتوای ناکارآمد، کمبود امکانات آموزشی که ریشه در سیاستهای نادرست دارد، نسلهای در حال آموزش را بهشدت آسیبپذیر ساخته و سطح علمی مراکز آموزشی را به پایینترین حد ممکن نزدیک کرده است. در نتیجه، روند کنونی آموزش امید به بازسازی ساختاری و محتوایی نظام آموزشی را با تردیدها و پرسشهای جدی مواجه کرده است.
آنچه از این روند برمیآید، نشان میدهد بحران آموزش در افغانستان صرفاً نتیجه کمبود منابع یا شرایط امنیتی نیست، بلکه بیش از هر چیز محصول فقدان نگاه راهبردی و بلندمدت به مقوله آموزش است. بدون اجماع فکری بر سر ماهیت، هدف و کارکرد آموزش، هرگونه اصلاح سطحی یا ظاهری محکوم به شکست خواهد بود.
بازسازی نظام آموزشی نیازمند فاصله گرفتن از رویکردهای ایدئولوژیک و مقطعی و حرکت بهسوی سیاستگذاری علمی، بومی و زمانبر است؛ سیاستی که مهارت، تفکر انتقادی و پیوند آموزش با واقعیتهای جامعه افغانستان را در کانون توجه قرار دهد. در غیر این صورت، آموزش همچنان در چرخه معیوب بازتولید خواهد شد و بحران مدیریت، تخصص و توسعه در افغانستان تداوم خواهد یافت.









